رمان بازگشت ارباب جوان
خلاصه رمان بازگشت ارباب جوان :
رمان درباره دختری به اسم ماهرخه که توی روستا با خانواده عموش زندگی می کنه…
سال ها پیش خانوادش رو از دست داده و عموی ماهرخ اربابه روستاهم هست و…
قسمتی از متن رمان بازگشت ارباب جوان
تو اتاق زیر شیروونی نشسته بودم و خاطرات رو مرور می کردم زمانی که بابا زنده بود و هیچ غم و غصه ای نداشتم.
تنها نبودم پدرم که بود کل تنهایی هامو پر می کرد.
پدرم که بود هیچ کس نمی تونست آزارم بده.
ولی حالا کل دنیا انگار با من دشمنن…
حالا دیگه باید زیر این کوله بار غم و غصه هام طاقت بیارم…
حالا که عمو رو از دست دادم حالا دیگه تنهای تنها شدم دیگه کسی نمی تونه در برابر آزارای زن عمو منو نجات بده.
همین دیروز بود که عمو سکته کرد.
اون مثل پدرم بود حالا واقعا انگیزه ای برای زندگی ندارم.
حتی نزاشتن توی مراسم خاک سپاری عمو باشم.
نزاشتن بخاطر آخرین بار ببینمش و منو تو این اتاق زندانی کردن…
فردا قراره ارباب جوان برگرده ملکه ی عذاب من…
از بچگی از من متنفر بود هشت سال پیش که بابا رفت و عمو سرپرستی منو به عهده گرفت اونم رفت امریکا برای تحصیل و فردا که قراره برگرده برای خاک سپاری و مراسم کفن و دفن…
ماهرخ… ماهــــــرخ با صدای زن عمو برگشتم و نگاش کردم که توی چهارچوب در ایستاده بود.
زن عمو : پاشو دختر…
از بچگی داری کوفت می کنی حداقل باید مزد زحمتامونو بدی.
از این به بعد می شی خدمتکار این عمارت…
کم کاری کنی به شلاق می گیرمت…